محمدابراهیم باستانی پاریزی: سنگلاخ، خطاطی زبردست و سنگتراشی کاردان بود که از تبریز به اسلامبول رفت و سنگی عظیم از مرمرسپید تراشید، قصدش این بود که سلطان عثمانی یا یکی از ثروتمندان آن دیار این سنگ عظیم را -که ۳/۷۵ متر طول و ۱/۲۵ مترعرض داشت- برای نهادن بر سر قبرحضرت رسول (ص) خریداری کند و به مدینه حمل نماید. اما معلوم بود که چنین خریداری هرگز نیافت و سلطان عثمانی روی خوش نشان نداد.
باز کوشش کرد، شاید این سنگ را کسی برای مزار خود در کرانههای زیبای بسفور و باغچهسرای خریداری کند، ولی تیرش به سنگ خورد و کسی حاضرنشد سنگی سنگین قیمت بر مزار خود بگذارد … پیش خود فکر کرد از متمکنین عرب درحمل سنگ به مدینه کمک بگیرد آن نیز ممکن نشد، که حکایت سنگ پیش حجرالاسود بردن، حکایت خرما به بصره بردن و زیره به کرمان بردن و خرما به هجر آوردن و زغال به نیوکاسل بردن است. سنگلاخ از پا ننشست. سنگ را تراشیدهتر و جمع و جورتر کرد و از اسلامبول به باطوم برد و از آنجا بر پشت گاو و اشتر بست و به جانب تبریز راه افتاد و این فاصله عظیم را با این کوله بار سنگین پیمود و درحالیکه به شهر و دیار خویش رسیده بود به زبان حال میگفت:
ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبریز است و کوی دلستان
هر زمانی موج روحانگیز جان از فراز عرش بر تبریزیان
فر فردوسی است این پالیز را شعشعه عرشی است مر تبریز را
اما در آنجا هم کسی خریدار این مرمر شفاف -که رگههای سرخش در سینه سفید سنگ مثل رگهای دختران ارمنی و یونانی در سینههای بلورین حرکت میکرد و خون را جابهجا می کشاند- نشد و ارج و بهایی کسی به کار سنگلاخ ننهاد.
سنگلاخ بر سر این سنگ رنج و زحمت بسیار کشیده بود. روز وشب در پرداختن و ساختن و شفاف کردن آن خون دل خورده بود و طبعاً هرکس عاشق زادۀ طبع و فکر و شیفتۀ رنج و زحمت خویش است وبرای او این سنگ حکم در و مرجان و گوهر شبچراغ داشت اما مرد بینوا فکر این را نکرده بود که کالایش چیزی جز سنگ نیست هرچه رنج برده و خون دل خورده عبث و بیهوده بوده است.
اهل و عیال سنگلاخ -که پس از سالها دوری بزرگ خانواده قدم او را از اسلامبول به تبریز گرامی داشتند- در عجب بودند که از آن همه کالای ظریف و لطیف اسلامبول -مثلاً به قول مولانا: اطلس اصطنبولی- این هدیه عظیم که به زحمت از درخانه داخل میشود چیست؟! بههرحال آنها هم مثل سایر زن وبچهها لابد اعتقاد داشتند که «مرد سنگ به خانه ببرد بهتر است که ننگ»
سنگ مدتها در گوشه خانه سنگلاخ ماند و گفتگوی آن در هر کوی و برزن پیچید. سنگلاخ کمکم از فروش کالای نادره خود مأیوس میشد، برف پیری کمکم بر سر سنگلاخ مینشست و آفتاب عمرش کم وبیش به حوالی بام میرسید و پیک مرگ درحوالی خانه او گشت میزد.
ناگهان برق امید در چشمش جهید، مشتری قطعی و اصلی سنگ را پیدا کرد مگر این سنگ برای مزار ساخته نشده؟ چه کسی بهتر ازخود او؟ بهترین و گرانبهاترین ذخیرهای را که برای خود اندوخته بود برای مزار خود اختصاص داد. مدت زیادی از وصیت او نگذشت که روی در نقاب خاک کشید.
چنین بود سرنوشت سنگلاخ که کالایش سنگ بود وسنگ شد وبیخ ریش صاحبش ماند و هماکنون درتبریز به نام سنگ بسمالله معروف است.
کتابنامه
باستانی پاریزی، محمدابراهیم، ۱۳۹۳، آسیای هفت سنگ، تهران: نشر علم، صص: ۹ تا ۱۱٫
ثبت دیدگاه