محمد ابراهیم باستانی پاریزی: در اوایل انقلاب من طی مقاله ای زیرعنوان نگذارید چهره انقلاب مخدوش شود این جمله را آورده بودم: “… حضرت آقای خمینی متوجه شدهاند که قرنها بعد ممکن است کسی بیاید و بگوید زنی که فهرست زیباترین و نفیسترین مجموعه قرآنها را به چاپ رسانده بود در انقلاب اسلامی ایران از خانه خود رانده شد و در خانهای پناه گرفت که مِنباب رحم به او اتاقی داده بودند؟”
نام آن زن خانم بدری آتابای است که چند گاهی رئیس کتابخانه سلطنتی بود و فهرست های متعدد برای این کتابخانه نوشت و چاپ کرد از آن جمله است: فهرست مرقعات کتابخانه سلطنتی، فهرست دیوانههای خطی دو جلد، فهرست کتب دینی خطی کتابخانه سلطنتی و فهرست قرآن های خطی کتابخانه سلطنتی و بلاخره چند غزل حافظ و داستان دقوقی….
این زن را اتفاقاً من آن روزها جایی دیدم او همسر آتابای بود که اسبمدار سلطنتی بود اما زن خر خودش را میراند و سرش توی کتابها بود وقتی همه نزدیکان سلطنت از ایران خارج شده بودند این زن در آپارتمان خود که در قصر فیروزه فرح آباد بود ماند و هرچه به او گفته بودند که تو هم بیا برویم با شوهر و بستگان خود او نپذیرفت و جواب می داد:
من که کاری نکردهام کتابخانهای را اداره میکردهام که بهترین قرآن ها و کتب مسلمانی در آن است.
روز انقلاب وقتی انقلابیون به کاخ فرح آباد وارد شدند با کمال تعجب دیدند تنها یک زن در کل این همه ساختمان باقی مانده است البته با او اندک خشونت کردند ولی او خود را معرفی کرد و توضیح خود را داد صدای تیراندازیها و دود و آشوب فرصت نمیداد که حرف این زن به گوش همه کس برسد. چون اندک شباهت به خواهر شاه هم داشت تا عصر تحت نظر ماند.
طرف غروب به او گفته شد هر جا میخواهد میتواند برود. این زن برای خود من روایت کرده است که آن روز در غروب هرچه فکر کردم دیدم هیچ کدام از قوم و خویش های من کسانی نیستند که بتوانند مرا پناه دهند….
این زن تنها که البته آن روزها چندان سن و سالی هم نداشت برای یک لحظه چشم ها را بست و بعد به خاطرش آمد که کجا میتواند برود شتابان و دوان خود را از خیابانهای آشفته کاخ به بیرون رساند آنقدر وضع آشفته بود که هیچ کسی به فکر هیچکس نبود تاکسی و اتوبوس و اتومبیل همه از آن حدود فرار کرده بودند.
یک تاکسی زنی را تنها دید که کمک می طلبید ایستاد بدون سوال از مقصد او گفت: بیا بالا. و وقتی سوار شد گفت: کجا؟
زن گفت فعلاً برو از این جا دور شو تا بعد بگویم و راه افتاد در بین راه زن ترسان و لرزان گفت اگر جوانمردی داری مرا برسان به شمیران و گرنه هر جا می توانی مرا پیاده کن.
تاکسیران در جواب پس از اندکی تمجمج گفت: راهت که نزدیک نیست ولی حرفی زدی که تا هرجا ماشین برود بودجه داری و مهمان من هستی. زن آدرس داد. تاکسیران گفت: البته کورس کوتاهی نیست، سپس پا روی گاز گذاشت نیم ساعتی بعد تاکسی در کوچههای اطراف سعدآباد دم در یک خانه توقف کرد.
زنگ در خانه را به صدا درآورد. مرد تاکسیران منتظر ماند .البته تصور ما این است که منتظر کرایه بود؛ اما واقعیت آن بود که منتظر ماند تا ببیند مسافرش راه میدهند یا نه؟ او تعهد کرده بود که زن را به جای امنی برساند. در باز شد پیرمردی لاغر با محاسن سفید، با عبائی نازک پشت در آمده بود. خانم بی اختیار فریادی زد و خود را به آغوش پیرمرد انداخت.
پیرمرد او را از جای بلند کرد، گفت: بیا تو. سپس از در خانه دو قدم جلو آمد و به راننده گفت: آقا کرایه تان چند میشود الان می روم میآورم. مرد تاکسیران گفت: آشیخ! پدر محترم! مرا بی اجر نسازید. شاید امشب این تنها کار خیری باشد که در عمر خود کردهام مرا بی اجر نکنید و پا گذاشت روی گاز و در حالی که به سرعت دور میشد گفت: خداحافظ.
آن تاکسیران جوانمرد که گمنام ماند و گمنام خواهد ماند اما آن پیرمرد صاحب خانه مرحوم شیخ محمد سنگلجی بود. مردی روحانی و عارفِ کامل که سالها در دانشکده حقوق درس فقه میداد و کلاس هایش از پرجمعیتترین کلاسها بود و این خانم، خانم بدری خواجهنوری آتابای هم درس حقوق در محضر خوانده بود….
خانم مدتی را در خانه استاد ماند و بود و بود تا خواست از ایران خارج شود که معلوم شد اسمش در جزء آن لیست شصت نفری خانواده سلطنتی است که هم ممنوعالخروج اند و هم ممنوعالمعامله و ممنوعالخیلی چیزها!
در گرماگرم انقلاب وقتی من آن مقاله را نوشتم که “نگذارید چهره انقلاب مخدوش شود”یک شب کسی به من تلفن زد و گفت:
آقا این خانم که نوشتهاید فهرست قرآنها را چاپ کرده کجاست و اسمش چیست و چه گرفتاری دارد؟ من اسم او را به زبان آوردم. او گفت: بگویید به گذرنامه – دفتر نخست وزیری مراجعه کند – گمان نکنم اشکالی برایش پیش آید. به ایشان کمک خواهد شد.
و روزی که خانم آتابای پاسپورت خود را گرفت و عازم خارج ایران بود در همان خانه که مدتی پیش او را دیده بودم دوباره او را دیدم. گفت: من امروز با همین پُلیور و یک چادر از این شهر میشوم. هیچ ندارم. به شما هم هدیهای ندارم بدهم. یک دوره کتابهای چاپ شدهام – با اینکه می دانم بسیار به دردم خواهد خورد – اما به عنوان یادگار به شما هدیه می دهم.
من در جواب گفتم درست است که خدمت من به اندازه خدمت آن رانندهی تاکسی نیست با همهی اینها امیدوارم مرا هم بی اجر نسازید. این خانم گویا به مصر رفت و فارسی درس میداد و گویا از آنجا هم به جای دیگر آمریکا رفته است.
منبع: سعی مشکور، یادنامه دکتر محمد جواد مشکور، ص ۹۹ تا ۱۰۴
ثبت دیدگاه