فرهاد طاهری: آنچه در پی میآید در زمان حیات دکتر ملک شهمیرزادی نوشته شده است. ماجرای آن هم در نوشته آمده است. قرار بود این یادداشت در ویژهنامه بزرگداشت استاد منتشر شود اما چنین امری متأسفانه محقق نشد. وقتی دکتر ملک شهمیرزادی این نوشته را خواند شبی به من تلفن کرد و با صدایی بس محزون و بغضگرفته گفت: فرهاد، دخترم نوشتهات را برایم خواند. فقط هر دو اشک ریختیم و جز این نمیدانم چه بگویم…
هنوز چندان، از ازدحام دود و آهن و سیمان که «تهرانش» مینامند، چون زنجیریان گسسته از بند، نرسته بودم که دوستی بسیار قدیم از یاران دانشکده و کوی دانشگاه، از میانه هیاهوی فرسودگی جسم و جان تهران از «همراهکم» ندا درداد و گفت: خواستم خبرت کنم که فردا چهارشنبه ۲۲ مهرماه ۱۳۹۴ در موزه ملی ایران مجلس بزرگداشت دکتر صادق ملک شهمیرزادی است. چون میدانم ارادتمندش هستی و…
گفتم افسوس دیر خبرم کردی و چندان نمیگذرد که از آنهمه انبوه شتاب و تنگمجالی و خستگی دارم روانه گوشۀ عزلت خود در تاکستان و خانۀ پدری میشوم و فردا نیز با دوستان دیگر عزم چند شبی ماندن در چولاب و در حاشیه سفیدرود داریم و الان هم در خلوت دشت قزوین بدرقهگر خورشید پریشانچهرۀ سرخروی هستم اما ارادتم را به دکتر ملک شهمیرزادی در چند سطری، هرچند نارسا، مینمایانم. وقتی با این دوست بسیار قدیم (عباس مقدم که از ارادتمندان و شاگردان بسیار نزدیک دکتر ملک شهمیرزادی است و زمینههای تنیده شدن رشتههای ارادتم هم به دکتر ملک بهواسطۀ او فراهم آمده است) سخنم به پایان آمد، دیدم هم این دوست چه دیر خبرم کرد وهم من چه دیر به فکر ابراز ارادت به دکتر ملک شهمیرزادی افتادهام. نمیدانم دلیلش چه بوده است، شاید غفلتزدگی از ادای وظیفهای اخلاقی که خیلی پیشترها باید از عهدهاش برمیآمدم، شاید صمیمیت و دم زدن در هوای محبت و پاکدلی دکتر ملک آنچنان مرا از خود بیخود کرده بود که یادم رفته بود چنین محبت و صمیمیتی آن هم اینگونه چقدر بیدریغ و بیچشمداشت و بیمنت در اختیارم نهاده شده است. محبتی بس کمیاب، و دور از دسترس در نزد بسیاری! گاه دسترسپذیر بودنِ گرانبهاترین پدیدههای عالم و مایههای حیات و زندگانی، آدم را از بینظیربودنشان غافل میکند. «آب» و «هوا» مثال تمامعیار و ملموس این پدیدههای گرانبهای عالماند. زلالی و شفافیت رفتار و نیز محضر بیتکلف و دور از هرتفرعنِ جلالتمآبانه دکتر ملک که چقدر آسان میتوان در پیش او نفس کشید و پروای کاری را نداشت که مبادا به چاک قبای استاد برخورد و اسباب رنجش او را فراهم آورد همواره برای من یادآور «آب» و «هوا» است.
نخستینبار دکتر صادق ملک شهمیرزادی را در مهرماه ۱۳۷۰ در راهروی گروه باستانشناسی دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران دیدم. من دانشجوی سال اول رشتۀ زبان و ادبیات فارسی بودم. گروه ادبیات فارسی، درست در راهروی روبروی گروه باستانشناسی قرار داشت و ما دانشجویان ادبیات فارسی، هر روز دانشجویان و استادانِ گروه همسایه روبروی خود را میدیدیم. دکتر ملک، با آن چشمانِ آبی تیز و درخشان و با آن صدای گرفته دورگه که خندههای بلند همیشگی، میانپرده گفتههایش بود و از انبوه دود سیگار هم هالهای به دور سر داشت، همیشه جمعی صمیمی از دختران و پسران را نیز به دور خود داشت و همه را نیز به نام کوچک صدا میکرد. آن روزها من همیشه حسرت گرمی رفتار وخندههای دکتر ملک را با دانشجویانش و نیز حسرت گرمی روابط دختران و پسران گروه باستانشناسی را به دل داشتم. در گروه ما نمیشد به ساحت عظیمالشانِ بسیاری از استادان معظم و معزز نزدیک شد و دانشجویان خانم گروه ادبیات فارسی نیز گویی «حوا»هایی راندهشده از بهشت بودند که میباید تاوان رانده شدن خود را از «آدم» (که ما دانشجویان پسر سیهبخت بودیم) به سختترین عقوبتها و با بیاعتناییها بگیرند؛ اما دیدار نزدیکام با دکتر ملک که به چند کلمه احوالپرسی انجامید و اینکه کجایی هستم و در دانشگاه تهران در چه رشتهای درس میخوانم در دفتر رئیس دانشگاه صنعتی شریف در آبان ۱۳۷۱ بود. ماجرا از این قرار بود که جمعی از استادان تاریخ و باستانشناسی و شماری از پژوهشگران به اولین سمینار رشد و توسعه قزوین دعوت شده بودند. دبیر این سمینار، دکتر علیاکبر صالحی (رئیس سازمان انرژی اتمی و وزیر امور خارجه در اواخر دولت آقای محمود احمدینژاد) که آن زمان رییس دانشگاه صنعتی شریف بود از میهمانان ساکن تهران خواسته بود همگی در دفتر او حاضر شوند و از آنجا دستهجمعی با اتوبوس به قزوین بروند. تا آنجا که یادم هست آن روز دکتر محمدابراهیم باستانی پاریزی، دکتر سیدمحمد دبیرسیاقی، محمد شیروانی، دکتر احسان اشراقی، رضا مستوفی و دکتر صادق ملک شهمیرزادی، از زمره استادان این جمع بودند. بهمحض اینکه اتوبوس از تهران راه افتاد، دکتر ملک به صندلیهای آخر اتوبوس رفت و پنجرهای را گشود و سرگرم سیگار و کتاب خود شد. بقیه میهمانان هم گرم صحبت با هم شدند. خیلی تعجب کردم که آن استادِ همیشه در جمع دانشجویان، امروز چرا اینگونه به دور از جمع است؟ جواب این پرسش را بعدها یافتم، یعنی روزگاری که با دکتر ملک صمیمی شدم. در طی چند روز آن سمینار هم فرصت نزدیکتر شدن به او دست نداد؛ اما یادم هست که سخنرانی دکتر ملک در خصوص بعضی کاوشهای دشت قزوین بسیار موردتوجه شرکتکنندگان قرار گرفت. اگر اشتباه نکنم جذابترین و نکته آموزترین سخنرانی هم، از آنِ او بود. سرنوشت من در تهران بهگونهای رقم خورد که بعدها من در کوی دانشگاه تهران همحجره و همسفرۀ شماری از دوستانی شدم که از دانشجویان دوره کارشناسی ارشد باستانشناسی و از شاگردان دکتر ملک شهمیرزادی بودند. دکتر ملک در طی ماه بارها پیش میآمد تابه دانشجویانش که چه عرض کنم! بهتر است بگویم به دوستان صمیمیاش در کوی دانشگاه سری بزند. او با تواضع و با نهایت آنچه در فرهنگ ما به «خودمانی» بودن معروف شده در جمع ما و در روی پتوها و موکتهای ماهها نَشُسته و رنگ و رو رفتۀ داغدار بر اثر آتش سیگار مینشست و در شیشه خالی مربا، چای فلهای رنگپریدۀ ما را (معروف به «پهننشان» که از مغازۀ برادران گاو می خریدیم) با اشتهای تمام مینوشید و سیگاری از پس نوشیدن آن، آتش میزد وسربهسر دوستان دانشجوی خود و نیز هماتاقی آن دانشجویانش میگذاشت. دکتر ملک شهمیرزادی اولین استاد رشتۀ باستانشناسی و نیز اولین باستانشناسی بود که من از نزدیک افتخار حشرونشر و همصحبتی با او را یافتم. تا پیش ازدیدارم با او تصور من از شخصیت و حرفۀ باستانشناسان منحصر به همان قطعه شعر «باستانشناس» سرودۀ فریدون توللی بود:
در ژرفنای خاک ِسیه، باستانشناس
در جستوجوی مشعل تاریک مردگان
در آرزوی اخگر گرمی به گور سرد
خاکستر قرون کهن را دهد به باد
…گیرد سراغ راه
بیرون کشد زیاد فراموشی سیاه
افسانۀ گذشت جهان گذشته را
وز مردگان به زنده کند داستان غم
…
شعری که البته القاکنندۀ نوعی «درخودماندگی» و «سرخوردگیِ» شخصیت باستانشناس و نیز بیانگر تحسر و غم بر گذشت ایام بود. آنچه از شعر «باستانشناس» توللی در وهلۀ نخست به من دست داد آن بود که کندوکاو در آثار برجایمانده از هزارههای گمشده و نیز رؤیت سفالینهها و دستینههای دستسود زمان، قاعدتاً موجب نوعی دلزدگی و دلمرگی و اندوه بیپایان در شخصیت باستانشناس است. خود سرایندۀ این شعر هم البته در القاء چنین اندیشهای در من بیتاثیر نبود. توللی خود چندی سرخوردۀ زمان خود بود و همین افسردگی شاید مهترین عاملی شد که آمال خود را نه در هنر و باستانشناسی و محو شدن در رمز و راز آثار خفته در زیرخاک، بلکه در خودباختگی در اقتدار قدرت و شوکت و منصب و مقام بیابد و دلباخته امیراسدالله علم، رئیس وقت دانشگاه شیراز، شود. دیدار صمیمی و حشرونشر نزدیک گاهبهگاه با دکتر ملک شهمیرزادی در واقع اصلاح بنیادین مجموعۀ تصورات نادرستی بود که من تحت تأثیر دور از واقعیتِ شعر «باستانشناس» توللی از شخصیت و حرفه باستانشناس واقعی در ذهنم ترسیم کرده بودم. سراپای وجود دکتر ملک، نشاط و سرزندگی و امید به فردا بود. تمام یافتهها و کاوشهای او در عالم باستانشناسی منتج به نوعی استغنای ذاتی او در بیاعتنایی به جلوههای فریبندۀ دنیا شده بود. تأمل درگذشتههای دور، جستوجو در زیرِخاکخفتهها، او را از توجه به حال و هوای اطرافش محروم نکرده بود. همیشه از زندگی، از کوشش، و از دوستان میگفت و با بیانی گرم از خاطراتش تعریف میکرد. این اولین ویژگی شخصیت دکتر ملک شهمیرزادی باستانشناس است.
دومین ویژگی دکتر ملک را باید در شکستن سنتهای متعارف حاکم بر روابط استاد و دانشجو سراغ گرفت. در سنتهای دیرین حوزههای درس مکتبخانههای قدیم و نیز در مدارس علوم دینی و همچنین در مراکز آموزشی نوین ایران اعم از دانشگاهها و دانشسراها، حفظ حریم ظاهری «استاد» از اهم واجبات بوده است. دانشجو و طلبه هیچگاه اجازه نداشته و ندارد گستاخی پیشه کند و درمحضراستاد پای از حیطۀ شاگردی فراتر نهد. دکتر ملک که تربیتشدۀ دانشگاه غرب است در واقع این روحیۀ تعلیم و تربیت غربی را که «آموزش» در بستری کاملاً صمیمانه و درنهایتِ یکدلی و دوستی، بیشتر محقق میشود تا در عالم روابط بیروح و خشک «استادی» و «شاگردی»، همواره در رفتار و شیوه تدریس و مراوده با دانشجویانش لحاظ میکرد. او در عمل نشان میداد که اعتقادی ندارد تا دانشجو در محضرش زانوی تلمذ بر زمین زند، دست ادب بر سینه نهد، و خفضِ جناح پیشه کند. اینکه همواره دانشجویانش را به نام (و نه با عنوان خانوادگی) صدا میکرد و شماری از دانشجویان صمیمیاش نیز او را «شاپور» (نامی که در میان دوستان و خانوادهاش بدان خطاب میشد) صدا میکردند شاهد بیانکاری بر این گفته نویسنده است. او کلماتی چون «آقا»، «جناب»، «دکتر» را در خصوص دوستان و شاگردانش هرگز بهکار نمی برد. شاید در دومین جلسه آشناییام با او بود که مرا فقط با «فرهاد» (بدون هیچ پسوند و پیشوندی) مخاطب قرار داد. بعدها هم همیشه به همین نام در نزد او از من یاد میشد و خود او هم هر بار مرا در هر کجا میدید (چه در دانشگاه و چه در زمانی که سروکارش در خصوص ترجمۀ سیری در هنر ایران نوشتۀ پوپ به انتشارات علمی و فرهنگی افتاد ومعمولا سری هم به من میزد) به همین نام صدایم میکرد. این رفتار دکتر ملک نشان از نوع تلقی او از روابط میان انسانهاست که شاید چنین نگرشی در بین اهل فضل و طایفه دانشگاهیان بندرت به چشم آید. من در تحلیل این رفتار غیرجلالتمآبانه (رفتاری که چهبسا از نگاه بسیاری از استادان همان دانشکده، نامتعارف و نامرسوم به چشم میآمد) به این نتیجه رسیدم که دکتر ملک شهمیرزادی «تفوق علمی» و «تفوق منزلت و جایگاه اجتماعی» را نشانه «تفوق انسانی» نمیدید. او فقط به انسانیت انسانها میاندیشید و فقط هم به انسانیت انسانها توجه میکرد. این نکتهای که بدان رسیدم پاسخ تحیر من بود که چرا دکتر ملک شهمیرزادی آن روز در سفر قزوین از دیگران دوری گزید. شماری از جمع همسفران آن روز عمدتاً برای خود تفوق علمی و تفوق اجتماعی خاصی قائل بودند و این خصلت شاید بر مذاق او خوش نمیآمد. دکتر ملک شهمیرزادی در دانشکدهای دانشجویانش را اینگونه به نام صدا میکرد و دست در گردن آنان میانداخت و سیگار به آنها میداد یا کبریت برای روشن کردن سیگارشان میکشید که در گروه فلسفهاش استادی بود که وقتی به منزل او تلفن میکردی اگر عنوان «استاد» یا «دکتر» را زینتبخش نام نامیاش نمیکردی میگفت ببخشید آقا، اشتباه گرفتهاید و گوشی را میگذاشت. همچنین در همان دانشکده استادی صاحبنام و پرآوازه بود که بعد از پایان کلاس درس حاضر نبود در پاسخ دادن به پرسش دانشجویان حتی لحظهای درنگ کند و به چهره پرسشگر بنگرد، در همان حال راه رفتن بهسوی اتومبیل خود در بیرون دانشکده (که رانندهاش هم به انتظار این استاد فرهیختۀ مولویشناس و ادیب و خوشسخن در اتومبیل نشسته بود) پاسخ پرسشکننده را میداد. یا در همان دانشکده استاد کریهالمنظر و عبوس و ذاتاً بیادبی بود که جواب سلام دانشجویانش را نمیداد و فقط به نیمه تکان دادن سری اکتفا میکرد، استادی که البته حوزه تحقیق اش هم عرفان و فلسفه اخلاق بود…
![](https://iranvarjavand.ir/wp-content/uploads/2020/10/230644.jpg)
اما آنچه محضر دکتر ملک را برایم همیشه بسیار جذاب جلوه داده طنز بینظیر او در رفتار و گفتارش بوده است. دکتر ملک شهمیرزادی، وقتی دلودماغ داشته باشد، حقیقتاً طنزپردازی بسیار شیرینگفتار است. در میان استادان دانشکده ادبیات کمتر استادی را دیدهام که طنز و خوشبیانی و گرمدهانی او را داشته باشد. هر نکته یا خاطرهای جرقه طنز را در ذهن او شعلهور میکند. بسیار هم سریع این شعله در ذهنش میجهد، در چشمبرهمزدنی. یادم هست چند سال پیش بعضی استادان بازنشستۀ گروه باستانشناسی دانشگاه تهران و شماری از فارغالتحصیلان این رشته درسالهای دور، با هم قرار گذاشته بودند تا در غروب چهارشنبهای در خانه هنرمندان، همدیگر را ببینند و با هم ساعاتی را خوش باشند. دوستی مرا هم دعوت کرد و افزود دکتر ملک هم میآید. شوق دیدار دکتر ملک هر مانعی را برای حضور در آن جمع از میان برداشت. در ایوان خانۀ هنرمندان دور میز مدور طولانی نشسته بودیم. من و آن دوست عزیز دعوتکنندهام بهاتفاق دکتر ملک در انتهای یکطرف میز گرم صحبت بودیم و دکتر ملک هم داشت از سفر ناصرالدینشاه به عتبات و اینکه شماری از زنان حرمسرا را هم با خود برده بود و بقیه قضایا را برای ما تعریف میکرد و از سفرنامه عتبات ناصرالدینشاه میگفت. در حین صحبت او پیردختری از آن طرف میز با صدای بلند گفت آقای دکتر ملک، ما را کی میبری شهمیرزاد؟ دکتر ملک هم بیدرنگ و بیهرخندهای گفت عزیزم من اول باید شماها را ببرم عتبات و بعد برویم شهمیرزاد…
من البته در حوزه تخصص دکتر ملک شهمیرزادی سررشتهای ندارم و نمیدانم آثار مکتوب او در باستانشناسی چه جایگاهی دارد. از دوستان صمیمیام که خود از باستانشناسان خبره این کشور هستند بارها شنیدهام که گفتهاند بعضی کتابهای او در زمینۀ باستانشناسی از «اولین»ها بوده و بعدها هم همچنان جایگاه کمنظیر خود را در میان این دسته از آثار حفظ کرده است؛ اما خودم بارها از فحوای کلام دکتر ملک متوجه شدهام که او از زمره باستانشناسان نخبه و صاحبنظری بود که زمانه و گردش روزگار در حقش تنگنظری کرد و فرصت چندانی به او نداد تا تمام همت و کوشش خود را در دانشی که به نیکی آموخته بود بهکار گیرد. شاید اگر فرصت بیشتر و بهتری مییافت تجارب گرانقدرتر و آثار ارزشمند فزونتری تقدیم باستانشناسی ایران میکرد؛ اما با همه این اوصاف او همواره مَلِکِ مُلک دلهای دانشجویانش هست.
تاکستان خانه پرخاطره پدری، 29 مهر ۱۳۹۴
ثبت دیدگاه